وبلاگِ خوشی : کتاب | تندتر از عقربه‌ها حرکت کن

خبر ندارم امروز نوید نجات‌بخش کجاست و داره چی کار می‌کنه، امیدوارم هر جا هست موفق باشه.

موفقیتی که من را از اطرافینام جدا کند یا از مردمم، موفقیت نیست. موفقیتی که من در آن تنها باشم و یکه، بیشتر خودخواهی است تا موفقیت.

از قبل‌تر هم با "موفقیت" و نمونه‌های موفق غربی، به خصوص معاصر‌هاشون، مشکل داشتم. موفقیتی که سراسر بیشتر خواستن و رقابت با دیگرانه. اما بیرون از کله‌م، نمی‌تونستم نمونه‌ش رو پیدا کنم. تنها جایی که ذهنم می‌رفت، می‌رسید به علمای دین و اساتید اخلاق و دیگه یه ذره قابل فهم‌ترش، روایت شهدا. اما تو این کتاب یه نمونه از این حرکت رو تو متن زندگیِ امروز دیدم.
تجربهٔ خوندن کتاب خیلی شبیه به کتاب‌های سرگذشت شهداست. تصویری که تو کتاب از نوید نجات‌بخش ارائه شده، یه شهید زنده‌س. امیدوارم همیشه شهید و زنده بمونه.

تو عموم دین‌دارهای روزگار فعلی، دین‌داری به نماز و روزه و چند تا مراسم مذهبی محدود میشه. تو حساب‌کتاب و برنامه‌ریزی، مخصوصا تو بحثای مالی، خدا جایی نداره. بدهی‌ها به تعداد ماه‌ها تقسیم میشه؛ قسط‌ها از درآمد‌ها کم میشه؛ اگه پولی بمونه جایی که سود بیشتری هست سرمایه‌گذاری میشه. همون حساب‌کتاب‌هایی که یه بی‌دین می‌کنه.
اما تو نگاه «نجات‌بخش»، خدا وجود داره. صحنه‌گردان خداست. مدیریت نجات‌بخش سکولار نیست. دخل‌وخرجِ کار و کاسبی و زندگیش رو با معادلاتِ دنیاییِ صرف محاسبه نمی‌کنه.
البته که هستن افرادی که با شعار و ظاهر دینی می‌خوان کارشون رو جلو ببرن اما هم‌چنان معادلات زندگی خودشون رو طبق فرمول‌های دنیایی حساب می‌کنن.

وقتی می‌گوییم [حرکت اقتصادی] رنگ دینی داشته باشد، منظورم برگزاری نماز جماعت یا نوشتن حدیث در کارگاه نیست. این‌ها هم خوب‌اند. این‌ها هم به کار برکت می‌دهند؛ ولی رنگ دینی در کار اقتصادی به نظر من یعنی این که نیتت کسب پول یا رشد سرمایه نباشد. حواست باشد بخشی از خواست الهی برای مشغول کردن انسان‌ها به کار و شغل این بوده که نیاز‌های یکدیگر را تأمین کنند. در چنین فهم و باوری، عالی‌ترین نیت، خدمت به بندگان خداست.

این حرفا رو کی داره می‌زنه؟ اینا حرفای یه روحانی که منکر فواید علمه و به نظرش برای شفای بیمارا فقط باید دعا کرد نیست. کسی داره اینا رو میگه که داره پیشرفته‌ترین دستگاه‌ها توی تکنولوژی‌های روز دنیا رو می‌سازه. یه شرکت چندصد نفره رو راه انداخته و اداره می‌کنه و محصولاتش و تکنولوژیش رو به خارج از ایران هم صادر می‌کنه. کسی که علم و ابزارهاش رو انکار نمی‌کنه؛ بلکه داره با کمترین امکانات و هزینه، کاری که بزرگترین شرکت‌ها تو دنیا می‌کنن رو انجام میده. کاری می‌کنه که هیمنهٔ خیلی از شرکت‌ها و کارهای علمی فرومی‌ریزه. «مگه میشه بدون پنجاه سال سابقه و کلی سرمایه‌گذاری و ده‌ها سال کار تحقیق و توسعه، شتاب‌دهنده خطی درست کرد؟» بله، میشه. ولی راهش اونی نیست که به طور معمول آموزش میدن.

این کتاب پره از کم‌کاری مسئولین و اشکالات توی سیستم. با این که با خوندن کتاب من امیدم نسبت به ساختار کمتر شد، اما امید به آینده رو تو من تقویت کرد. شاید بالاترین حدی که تا به حال بوده.

وقتی شما تجارت می‌کنی و حواست فقط به پول درآوردن است، این پول است که تو را مدیریت می‌کند. یعنی این میزان پول توست که تصمیم می‌گیرد تو کجا و چگونه کار کنی. به خصوص این سال‌ها، پول است که سبک زندگی تو را تعیین می‌کند؛ این که توی چه خانه‌ای با چه امکاناتی زندگی کنی و چه ماشینی سوار شوی. حتی غذا خوردنت را میزان پولت تعیین می‌کند. این که با چه کسانی ارتباط داشته باشی و رفت و آمد کنی. یعنی اگر پولت کم باشد، یک نوع محصول تولید می‌کنی و اگر پولت زیاد باشد، یک نوع محصول دیگر. بعد این پول، همیشه به تو هشدار می‌دهد اینجا خرجم نکنی. اگر اینجا خرج کنی، تمام می‌شوم. پول است که شیوهٔ تولید و تجارتت را تعیین می‌کند. چون تو به گونه‌ای کار می‌کنی که بیشتر و راحت‌تر سود ببری. مثلا الان به ذهنت رسیده چراغ اتاق عمل بسازی؛ اما وقتی فقط دنبال پول درآوردن باشی، به تو می‌گوید این چراغ را نمی‌خواهد بسازی. چرا بی‌خودی برای خودت دردسر جور می‌کنی؟ بخش‌های ساده‌اش را درست کن؛ بخش‌هایی را که پیچیده‌تر است، بخر و بیا سرِهم کن.
این مناسبات همیشه دارد به تو تحمیل می‌کند زندگی کردنت چه شکلی باشد؛ حتی کارکردنت چه شکلی باشد.

این حرف‌ها شاید شعار به نظر برسد؛ ولی مبنای زندگی کردن همه‌مان همین شعارهاست. مگر وقتی یکی می‌گوید در این مملکت داریم تباه می‌شویم، شعار نمی‌دهد؟ یا می‌گوید در این مملکت به کسی اهمیت نمی‌دهند. این هم یک نوع شعار است؛ شعاری که عمر و استعداد آدم‌ها را تباه می‌کند؛ چون در این شعار تو همیشه منتظری کسی بیاید کشفت کند. کسی بیاید امکانات بدهد، سرمایه بدهد به تو تا کاری راه بیندازی؛ ولی شعار من می‌گوید مهم‌ترین سرمایه خود تویی. خدای توست؛ خدایی که در حال تربیت توست. کاری که می‌کنی، شغلی که راه می‌اندازی هم بخشی از تربیت توست. پس حتما خدا برایت برنامه دارد. خدا برایت جایگاهی در نظر گرفته. تو که راه بیفتی و پا در مسیر بگذاری، به مرور با نشانه‌هایش راه درست را نشانت می‌دهد.

همهٔ کتاب این حرفای کلی نیست. کلی تجربهٔ کوچیک و بزرگ و خوندنی توشه. این کلیات بدون اون جزئیات و روایت با بقیهٔ شعارها فرقی ندارن. اما تو بستر روایت معنا پیدا می‌کنن. پشت هر کدوم از این جملات کلی تجربه هست. راوی اینا رو با تمام وجود درک کرده و داره تعریف می‌کنه. همراه شدن باهاش، تجربهٔ پرکشش و آموزنده‌ای بود.


نظر دهید.