وبلاگِ خوشی : اقتصاد | طمع

پیش‌نوشت: مدتیه من به اقتصاد علاقه‌مند شدم و دارم سعی می‌کنم بیشتر در موردش بدونم. در حال حاضر دارم ویدیوهای اقتصاد خرد، دورهٔ فرعی رو توی مکتب‌خونه نگاه می‌کنم و هم‌زمان کتاب اقتصاد خرد واریان که منبع این دوره‌ست رو هم می‌خونم. دوست دارم چیزایی که تو این موضوع به ذهنم می‌رسه رو این جا ثبت کنم.
قرار نیست یه نقد و ادعای خیلی جدی توشون باشه؛ بیشتر شبیه بلند بلند فکر کردنِ کسیه که داره اقتصاد یاد می‌گیره.


اقتصاد در مورد انتخاب‌های انسان در بین منابع محدوده. قبل از این که به عرضه و تقاضا و بازار و نیروی کار و چیزای دیگه برسیم، تقریبا میشه گفت که اقتصاد از این دو اصل شروع میشه:

  1. اصل بهینه‌یابی: انسان‌ها می‌خوان وضع‌شون رو بهتر کنن.
  2. اصل تعادل: منابع تو دنیا محدوده و همه نمی‌تونن همهٔ چیزهایی که دلشون می‌خواد رو داشته باشن.

همون طور که نوشته شده، اینا «اصل» هستن. یعنی گزاره‌هایی که بدیهی‌ان و نیازی به اثبات ندارن؛ چیزایی که ما همین طوری می‌پذیریمشون. گزاره‌ها توی علم، مخصوصا توی علوم انسانی، مثل گزاره‌های دنیای ریاضی، با یدونه مثالِ نقض رد نمیشن. یعنی مثلا اگه یه آدم پیدا بشه که نخواد وضعش رو بهتر کنه اشکالی به اصل بهینه‌یابی وارد نیست. علوم انسانی می‌خوان تا جایی که میشه نوع بشر رو شرح بدن و پیش‌بینی‌ش کنن. و این گزاره‌ها در مورد نوع بشر درسته؛ ظاهرا.

اصل اول چی داره میگه؟
به نوعی این اصل میشه تعریف انسان در اقتصاد. انسان موجودیه که می‌خواد وضع خودش رو بهتر بکنه. راستش ما تو مفاهیم اولیهٔ اقتصاد چیزی به اسم انسان نداریم. دو تا موجودیت پایه تو اقتصاد تعریف میشه. «بنگاه» که تولید می‌کنه، و «مصرف کننده». انسان‌ها به طور عام مصرف کننده هستن. هر جا داریم در مورد انسان صحبت می‌کنیم، در حال تصمیم گرفتن بین مصرفِ منابع محدوده. به محض این که مصرف کردن رو متوقف کنه، دیگه تو اقتصاد دیده نمی‌شه. ما فقط انسان‌های نیازمند رو می‌بینیم. کسایی که هنوز گرسنه‌اند. اون هم فقط نیاز به منابع محدود، یعنی چیزایی که به همه نمیرسه و میشه براشون نرخ تعیین کرد. یعنی اگه کسی گرسنه باشه، ولی بخواد خودش رو با یه چیز رایگان که به همه می‌رسه سیر کنه، هم‌چنان تو اقتصاد وجود نداره.

من لحظات زیادی رو تجربه کردم که هیچ چیزی نمی‌خواستم. احساس رضایت مطلق؛ بی‌نیازی. موقعی که غرق کار یا ورزش شده‌ام، وقتی توی کوه از طلوع خورشید لذت می‌برم، عصری که نشستم تو خونه و دارم چاییم رو می‌خورم و خیلی لحظات دیگه. اون موقع هیچ احساس کمبودی توی من وجود نداره که بخوام برطرفش کنم. حتی به وضعیت بهتر فکر هم نمی‌کنم.

اینا مثال نقض نیست. من آدم خاصی نیستم. همهٔ آدم‌ها از این لحظات تجربه کردن. حتی لزومی نداره تو اون لحظات سیر باشیم؛ چه بسیار زمان‌هایی که جوری غرق در لحظه شدیم، که حتی یادمون رفته که تشنه و گرسنه‌ایم. شاید یکی بگه این لحظات تو زندگی افراد استثناء هستن. استثناء هستن، چون ما تصمیم گرفتیم این لحظات رو نادیده بگیریم. وقتی ما انسان رو «موجودی که بیشتر می‌خواد» تعریف می‌کنیم و بر این اساس جامعه رو شکل می‌دیم، آدم‌ها مجبور میشن که مدام بیشتر بخوان. همون قضیهٔ میخ و چکشه. این یه فرض خودانجامه. ما تصمیم گرفتیم که انسان‌های راضی و بهترین لحظات زندگی همهٔ انسان‌ها رو نبینیم.

اینا در مورد اقتصاد خرده، اما مباحث اقتصاد کلان هم با تکیه بر همین اصول ساخته میشه. خیلی از نظریاتی که اثبات میشن، غلط‌ان. چون قیدِ فرضشون رو در نظر نگرفتن. ما فرض می‌کنیم با یک جامعهٔ همواره گرسنه مواجه‌ایم و دنیایی که نمی‌تونه همه رو سیر کنه.
اقتصاددان‌ها حواسشون نیست که فقط در مورد انسان‌های گرسنه می‌تونن نظر بدن. آیا با همون تواضعی که اول دورهٔ اقتصاد خرد، در مورد بقیهٔ جوانب زندگی انسان ابراز ناآگاهی می‌کنن، در ابعاد کلان هم می‌تونن تشخیص بدن که از کجا به بعد رو دیگه نمی‌دونن؟ یا به جاش سعی می‌کنن گرسنگی رو به مردم القا کنن تا هم‌چنان استدلال‌هاشون قابل استفاده به نظر برسه؟
اگه حواسمون نباشه، اون وقت اقتصاد میشه دنیای آدم‌های طماع. منظورم از طمع، خواستن بیشتر از نیازه. افرادی که هیچ وقت سیر نمیشن. و چون فقط همین‌ها تعریف شدن، خود به خود طمع میشه طبیعی‌ترین رفتار انسان.

آیا این حرفای من فقط به خاطر بعضی لحظات خاص توی زندگیمه؟ یا به خاطر اینه که من کم غذام و لذت زیادی از خوردن نمی‌برم؟ نمی‌دونم، شاید. اما اینا فقط بر اساس تجربه شخصی نیست. شواهدی هست که آمریکایی‌ها با ۶۰هزار دلار در سال سیر میشن. آقای کانمن آخر این سخنرانی تد توضیح میدن که درآمد اگه کمتر از این مقدار باشه، هنوز آدم‌ها نیاز‌هاشون برطرف نشده و ناراضی‌ان، اما وقتی از این حد رد میشن، بالا رفتن درآمد تاثیری توی رضایت از زندگی نداره.

خب حالا راه حل چیه؟ یه راه می‌تونه این باشه که فاکتورها رو در مقیاس کلان درست تعیین کنیم. مگه هدفْ بیشینه کردن تعداد افراد راضی و بیشینه کردن میزان لحظات بی‌نیازی نیست؟ اگه اقتصاد خرد قراره فقط نیاز‌ها رو ببینه، اون وقت تنها فاکتور مهم تو اقتصاد کلان باید این باشه که «چی کار کنیم تا بخش کوچیک‌تری از دنیا از منظر اقتصاد قابل تحلیل باشه؟» «چطوری کاربرد اقتصاد رو به حداقل برسونیم؟» به جای این که بخوایم بهره‌وری و تولید سرانه رو بیشینه کنیم، باید تعداد گرسنه‌ها رو کمینه کنیم. بالاتر رفتن درآمد افرادْ بیشتر از حد بی‌نیازی دیگه ارزشی نداره. من نمی‌گم باید پولِ پول‌دارها رو ازشون بگیریم؛ ولی باید قبول کنیم که اون جا دیگه اقتصاد نباید دخالت کنه. نباید تحلیل ارائه بده. نباید به کسی که دو پرس غذا خورده بگیم تو با غذای بیشتر حالت بهتر میشه. اقتصاد مال نیازمندهاست؛ مال گرسنه‌ها.
غیر از کم کردن تعداد این افراد، یه معیار مفید دیگه می‌تونه پایین اوردنِ درآمد مورد نیاز برای رسیدن به بی‌نیازی باشه. البته که این دو تا فاکتور رو هم اثر دارن ولی میشه از دو زاویه بهش نگاه کرد. یکی این که چی کار کنیم آدم‌های بیشتری به ۶۰هزار دلار در سال برسن، یا این که چی کار کنیم آدم‌ها با درآمد کمتری بتونن به نهایت رضایت مادی دست پیدا کنن.
من هنوز خیلی در این باره نخوندم اما می‌دونم که این حرفِ جدیدی نیست و قبلا هم چنین نگاهی وجود داشته. نظریه‌های اقتصادی‌ای هست که به جای این که بخوان تولید سرانه (مصرف در واقع) و بهره‌وری رو به بالاترین حد ممکن برسونن، بالا بردن شادی و رضایت از زندگی رو هدف قرار میدن. احتمالا چیزای دیگه‌ای هم مطرح شده که من هنوز ازشون بی‌خبرم.

یه راه دیگه هم به ذهنم می‌رسه که باشه برای بعد.


نظر دهید.