روایت کتاب از زمستان سال ۹۰ شروع میشه. همسر و دو دختر شهید همدانی قراره برن سوریه دیدن پدر. صبح تو تهرانن. یه روز معمولی مثل روزهای دیگه. و عصر تو دمشق؛ صدای تیر و انفجار و ویرانیهای جنگ. روایت از زبون همسر شیهده. کاری به بیان دلتنگی و روحیهٔ این زن و دختراش تو اون وضعیت ندارم. شهید زن و بچههاش رو میرسونه به یه خونه و خودش میره دنبال کارش. همون شب کار به جایی میکشه که محل اسکان اینا محاصره میشه و درگیری به قدری نزدیکه که حتی گلوله وارد خونه میشه! همهٔ این اتفاقا تو چند صفحهٔ اول میافته. من تا همین جا خونده بودم؛ در حالی که تو یه روز معمولی تو تهران کتاب رو دستم گرفته بودم، بدنم یخ کرده بود. اصلا باورم نمیشد این تغییر سریع وضعیت رو. حتی از دست شهید عصبانی بودم که برداشته زن و بچههاش رو برده وسط منطقه جنگی. که چی آخه؟ چه فایدهای تو این کار بوده؟ اونم جنگی که توش ممکنه بلاهایی بدتر از مرگ سر زن و بچه بیاد... خوندن رو متوقف کردم و به فکر فرو رفتم. دیدم من به شدت از جنگ میترسم. و لحن کتاب خیلی عادی برخورد کرده بود با این موضوع. همون طوری که راحت از غذا پختن و زیارت کردن تعریف میکرد، از درگیری مسلحانه هم تعریف میکرد. من با خوندن این روایت بیشتر از اون زنی که اون جا وسط درگیری بود ترسیده بودم. چرا؟ چرا اسم جنگ این قدر ترسناک شده برای من؟ چرا ترس از جنگ برام فلجکنندهتر از خود جنگه برای بعضیای دیگه؟ اونی که فکر میکنه راهش درسته، امنیت و جنگ براش فرقی نمیکنه. تو هر وضعیتی دنبال اینه که ببینه وظیفهش چیه و امتحانش چیه. اما این راحتطلبی کلا نگاه من رو به زندگی تغییر داده. این کتاب تلنگر کوچیکی بود. که ببینم واقعا چرا این همه از جنگ میترسم؟
اگه بیشتر بخوام در مورد کتاب بگم، بعد از این روایت میخکوب کننده، برمیگرده و یه روایتی از اول زندگی راوی و شهید تعریف میکنه. سختیهایی که شهید از زمان کودکی کشیده بوده برام جالب بود و من رو یاد خاطرات خود نوشت حاج قاسم انداخت. نکته جالب دیگه هم کارای شهید بعد از جنگ بود. این که بازنشسته نمیشه و به فعالیتش ادامه میده. رسیدگی به خانواده شهدا، تاسیس صندوق قرضالحسنه، تاسیس یادمان شهدا و کارای دیگه. و جالبِ سوم هم ظرافتهای رفتاری شهید تو برخورد با نزدیکان، به خصوص خانوادهش بود.
متن خیلی روون نبود و بعضی احساسهایی که گفته میشد رو نمیتونستم درک کنم. با این حال شخصیتی که از شهید توصیف میشد زیادی دلنشین بود. خیلی دوست دارم باور کنم که بیشتر کتاب حقیقت داره. درسته که در صورت واقعی بودن چنین شخصیتی، من بیشتر احساس کوچیکی و بیارزشی میکنم، اما اگه اینا دروغ باشه و چنین اشخاصی وجود نداشته باشن، دنیا زیادی بیارزش میشه. اون دنیایی که این چیزا توش رخ نمیده، ارزش زیستن نداره.