بار اول این کتاب را در دوران دبیرستان خواندم. آن طور که باید، نخواندمش. یعنی اصلا بلد نبودم که چگونه باید کتاب خواند. تا آن موقع صرفا تعدادی رمان نوجوان و داستانهای فانتزی خوانده بودم. با سرعت و عجله تمامش کردم که ببینم آخرش چه میشود! اسامی و نظرات هم آن قدر زیاد بود که چیز زیادی در خاطرم نماند. چند سال بعد، بعد از این که این طرف و آن طرف اسمش را زیاد شنیدم، تصمیم گرفتم سر حوصله مرورش کنم و یادداشتهایی از آن بردارم. در سررسیدی که نمیدانم چه شد. یادداشتهایم به صورتی بود که نام فیلسوف و سالهای زندگیاش را مینوشتم و بعد در یک بند نظرش را با زبان خودم خلاصه میکردم. این بار هم اکثر اسامی را فراموش کردم اما برخی از نظرات در خاطرم مانده.
اما روشنترین چیزی که در ذهنم هست، این است که جلوی نام هر فیلسوف، دو عدد که با خط تیره از هم جدا میشدند مینوشتم. فرقی نداشت که باشد. اهل کجا باشد و چه حرفی زده باشد. همهشان دو عدد داشتند. سال تولد و سال مرگ. در نظریاتشان تفاوتهای زیادی داشتند اما وجه اشتراک همهشان همین بود. از سقراط و افلاطون، تا دبوار و آکویناس؛ همهشان مرده بودند.
یادگاری من از این کتاب، فکر کردنهای گاه و بیگاه به عدد دوم زندگی خودم و دیگران است. عددی که وجودش قطعی است و خیلی هم دور نیست. فرقی نمیکند چه بگوییم و به چه چیزی اعتقاد داشته باشیم. به یاد مرگ باشیم یا نه. تنها احتمال قطعی در مورد زندگی، مستقل از افکار و کردهها و داشتههایمان، این است که تمام میشود. تمامش به سادگیِ یک خط تیره بین دو عدد و اگر خیلی بزرگ شویم، یک نقل قول کنارش.
حالا قبل از هر تصمیمی، (اگر یادم باشد) دوباره از خودم میپرسم «واقعا ارزشش را دارد؟»