من از شعر لذت میبرم. یعنی میبردم. بهت گفته بودم. اصلا مگه میشه کسی از شعر لذت نبره؟ بالاخره هر کسی میتونه یه راهی برای لذت بردن از شعر پیدا کنه. عمده لذت من از شعر، به خاطر اون کلمهٔ آخر بیته. به خاطر قافیه. تو بیشتر شعرها، در حین خوندن وقتی به آخرای بیت میرسیم، دیگه قافیه رو میشه حدس زد. معلوم میشه کلمهٔ بعدی چی باید باشه و این بیت به چی نیاز داره تا کامل بشه. انتظارش رو میکشیم. و اون چیزِ کامل کننده و مورد انتظار، بلافاصله محقق میشه. درست همون چیزی که میخوایم، همون وقت و همون جایی که باید، میاد و سر جاش میشینه. لذت بالاتر از این هم داریم؟ انگار که یه ارضا شدنی آخر هر بیت وجود داره.
علاقهام به پازل هم از همین نوع بود. قرار گرفتن هر قطعه سر جای خودش. یه پاداش فوری، برای رسیدن به جواب، بعد از جستوجو بین قطعات پراکنده. تلاش برای پیدا کردن تیکهٔ بعدی، به همراه یه آرامش خاطری که میدونی اون چیزی که میخوای و لازمش داری، همون جاست؛ فقط باید یذره بگردی.
بازیهای معمایی هم همینش برای من سرگرم کننده بود. جار زدن امتیاز به دست اومده تو این بازیا برای من جالب نیست. لذت رسیدن به جواب موردِ انتظار، مشوق و انگیزهٔ من بود.
تو لذتگرایی، قناعت معنی نمیده. باید از هر چیزی، بیشترین لذت ممکن رو ببریم. غیر از این اسرافه. و ظرفیت شعر بیشتر از ایناس. بعضی شعرها از حد انتظار هم بالاتر میرن. یه قافیهای برای بیت حدس میزنی؛ اما جوری که انتظارشو میکشی پیش نمیره و غافلگیرت میکنه. بهتر از چیزی که میخوای. بهتر از حدست. یه چیزی فراتر از قافیهٔ ظاهری. بعضی بیتها یه معنای تحسین برانگیزی رو حمل میکنن. انگار اون چیزی که همیشه تو سرت بوده و نمیتونستی بیانش کنی رو پیدا میکنی. حتی فکرش رو هم نمیکردی که در قالب کلمات بگنجه. یه حادثهای که انتظارش رو نداشتی. یک ارضای روحی. البته تو که همهٔ این چیزها رو میدونی.
پازلی که برام خریده بودی رو یادته؟ من نه از کادوی تولد خوشم میومد و نه از سوپرایز کردن. جوری که انتظارشو نداشتم غافلگیرم کردی. من نگفته بودم که پازل دوست دارم، سلیقهٔ خودت بود. با استرس ازم پرسیدی که خوشم میاد؟ منم با اشتیاق همهشو برات تعریف کردم؛ تا جایی که برات چندتایی شعر خوندم. از اون وقت، هر شبی که فرصتی گیر میاوردیم، با هم شعر میخوندیم و چای میخوردیم و پازل درست میکردیم. وقتایی که کلافه میشدی رو یادت هست؟ که آخه چرا بستهشو انداختم دور و حالا بدون الگو چطور باید درستش کنیم؟ منم این طور توجیه میکردم، که حالا آخرش به تصویری میرسیم که انتظارشو نداریم. شاید نتیجه بهتر از تصورات ما باشه. حل کردن معما با راهنمایی، کیف نمیده. اینها هر چند راست بود، اما همهش بهونه بود. من دوست داشتم بیشتر طول بکشه.
تو اون دوران همه چیز سر جاش بود. تک تک روزهام مثل ابیات یه شعر، به نظم دراومده بود.
که قافیهش تو بودی.
تو دقیقا سر جات قرار داشتی. روزگارم رو موزن میکردی. معناش رو کامل میکردی. اون اتفاقی که باید، اونی که میخواستم، تو زمان و مکان درست. حتی اشتباههات، اشکالهات و قسمتهای ناخواستهت. نقصهات هم کمک میکرد تا بهتر سر جات قرار بگیری و با حضورت، جای خالی رو پر کنی. بالاتر از همهٔ انتظاراتم. تصویری میساختی بهتر از همهٔ رویاهام. همون قافیهای که معنای شعر رو، غافلگیرکننده تغییر میده. تو همونی بودی که فکرش رو نمیکردم پیدا کنم.
من تک تک لحظاتمون رو به یاد میارم. اما چیزی که هیچ وقت از خاطرم نمیره، اون شبیه که برگشتم و دیدم پازلو تنهایی کامل کردهای. پازلی که میشد چند هفته دیگه ازش لذت برد. هنوز نگاهِ بهتزدهم به کلمه تبدیل نشده بود که گفتی مگه همینو نمیخواستی؟ چیزی نتونستم بگم. اون بیت به جایی رسیده بود که فقط یه جور ممکن بود تموم بشه. فقط سرم رو انداختم پایین. چارهٔ دیگهای نداشتم. نگاهی به منظرهٔ پاییزی پازل انداختم که کم کم داشت خیس میشد. اون جا فهمیدم طبیعت بیجان یعنی چی. انگار پازل هم فهمیده بود که کارش دیگه تمومه.
نه این که متوجه نباشم یا خودم رو بزنم به اون راه؛ فقط دلم میخواست مراسمِ همیشگی رو، برای آخرین بار تا تهش برگزار کنیم. صدای این پا اون پا کردنِ تنهایی رو پشت در میشنیدم که منتظرم بود. نمیدونم صدای یه آشنا چطور اون قدر ناآرومم کرد. وقتی نشستم که حداقل شعر رو بخونم، اعتراضی نکردی.
تو بودی، پازل بود، شعر بود، اما هیچی سر جاش نبود. بین بیتها به ناموزون بودنِ اوضاع فکر میکردم. به جوابِ معمایی که رو مبلِ روبهروم نشسته بود. نمیدونستم باید بهتر از همیشه بهت خیره بشم تا برای یه عمر توشه بردارم، یا وقت رو غنیمت بشمرم و پروژهٔ فراموش کردنت رو زودتر شروع کنم. فرقی هم نمیکرد. به قدری جزئیات چهرهت رو ازبر بودم که مرور دوبارهش، شاید برای چشمام همچنان موهبت محسوب میشد، اما به حال حافظهم سودی نداشت. فراموش کردنت هم قرار بود یه عمر زمان ببره، چند دقیقه زودتر یا دیرتر، چه فرقی میکرد؟ اون شبو طبق رسومات رفتار کردیم. شبیه مجلس ختم. بالای سر پیکر بیجون پازل، مرثیهخوانی کردیم.
پینوشت: مدتها از زمان نوشتن این متن میگذره. بیشتر از اونی که به نظر میرسه.