وبلاگِ خوشی : کتاب | خال سیاه عربی

چه خداهایی دارند بعضی‌ها! حسودی به خدای دیگران هم کار بدیست؟

اوایل کتاب را دوست داشتم. آن جایی که از مواجهه‌هایش با حج می‌گفت و هنوز وارد سفرنامه نشده بود. تجربه‌هایش در طی سال‌ها به خاطره تبدیل شده بود، شخصی شده بود، قسمت‌های نامربوطش فراموش شده بود، بخش‌های دیگرش توسط ناخودآگاه نویسنده دستکاری شده بود. نویسنده، سعی نمی‌کرد مطلبی را در قالب کلمات بیان کند، صرفا خودش را بیان می‌کرد. سعی کردن و زور زدن نباید در متن به چشم بیاید، متنی که تلاش می‌کند تا ادبی باشد، تو ذوق می‌زند. اما اگر متن نشان دهندهٔ بخشی از نویسنده باشد، به دل می‌نشیند.

از شروع سفر به بعد اوضاع تغییر کرد. سفری که اساسا با هدف نوشتن و روایت کردن شروع شد. نویسنده در طول سفر نگاه می‌کرده که بنویسد، گوش می‌کرده که بنویسد، فکر می‌کرده که چه را چگونه بنویسد. کدام را باید توییت کرد و کدام در اینستاگرام می‌گنجد و کدام را نگه دارد برای کتاب؛ و برای نوشتن چه چیزهایی هنوز آمادگی ندارد. این را من نمی‌گویم، در متن مشهود است و چند باری به آن اشاره شده. کتاب را هم انگار سعی کرده به زور کش بدهد. با کمکِ توصیفات و اصطلاحاتی که تکرار می‌شوند، حرف‌هایی که مربوط نیستند، چیزهایی که گفته می‌شوند اما حسشان منتقل نمی‌شود. تجربه‌ها آنقدر که باید، در شخصیت نویسنده خیس نخورده بودند. مثل قسمتِ خاطرات، شخصی نبودند. حرف بودند و حرف.
کسی که عادت کرده تجربیاتش را به روز نکشیده در جایی منتشر کند همین می‌شود. تجربه‌ها را کال کال می‌چیند. چه اشعار و آثار ارزشمندی که نرسیده در شبکه‌های مجازی از بین می‌روند...

امیدوارم آن چیز‌هایی که ننوشته، کم کم رسوخ کند در شخصیتش و به آثار بعدی‌اش راه پیدا کند و عطر و بوی واقعی‌تری بدهد.
امیدوارم حج دیگری نصیبش شود و برای نوشتن نرود‌. برود که زندگی‌اش را بکند و مثل زمانی که در بچگی، همان طور که شیطنت‌ می‌کرده مشغول بوده به «خودش بودن»، به نگاه مخاطب فکر نکند و خودش باشد.


نظر دهید.