کتاب در مورد تعارض شناختی و توجیه کردنِ خوده. ما انتظار داریم همه جای عقایدمون، به همه جای دیگهش بخوره و تناقضی توش نباشه. یعنی کسی که فکر میکنه دروغ بده و صداقت جزو مهمترین ارزشهاییه که قبول داره، انتظار نمیره که دیگه دروغ بگه. اما اگه تحت شرایطی مجبور به دروغ گفتن بشه چی؟ حالا یه عملی ازش سر زده که با ارزشهاش و تصویری که از خودش داره نمیخونه. به این میگن تعارض شناختی؛ وقتی شناخت ما (شامل عقاید، دانش و رفتارهامون) دیگه کاملا یکپارچه نیست و توش تناقض پیدا میشه. این کتاب در مورد همین وضعیته.
تحمل تعارض شناختی تو بلند مدت فشار زیادی به فرد وارد میکنه و هزینهٔ روانیش بالاست. برای کم کردن این فشار، چند تا راه وجود داره:
- فرار از واقعیت با انکار یا کوچکشمردن
- توجیهِ رفتار
- فراموشی
- تغییر عقیده
- و در نهایت اصلاح رفتار و پایبند موندن به ارزشها
مثال میزنم: یه زن و شوهری قرار گذاشتن برای این که بتونن پولی پسانداز کنن، یه مدت سادهتر زندگیکنن. همون طور که میدونید ما اصلا منطقی نیستیم و کل صنعت تبلیغات هم بر همین پایه استواره. حالا اوایل ماه شده و چند روز بعد از واریز حقوقا، آقا که ماه پیش یکمی هم اضافه کاری کرده بوده، یه تصمیم غیر منطقی میگیره و یه چیز غیر ضروری، مثلا یه کمربند چرم، برای خودش میخره. بعد از این که شور و شوقش فروکش میکنه، دوباره پیامک برداشت از حساب رو نگاه میکنه و یکمی پشیمون میشه. حالا هر کدوم از راههای بالا تو این سناریو چطور میشه؟
- انکار یا کوچکشمردن: ممکنه با خودش بگه «تقصیر من نبود، با فلانی رفتیم تو مغازه و با خریدی که اون کرد، منم نفهمیدم چی شد که با یه کمربند از در مغازه اومدم بیرون. ناخودآگاه تسلیم پیشنهاد فروشنده شدم.» یا مثلا بگه «حالا این مبلغ اندک اصلا چه تاثیری توی پسانداز چند ماههٔ ما داره؟» یا حتی ممکنه یه کادو هم برای زنش بگیره تا به جای این که اسم کارش بشه «ضعف در کنترل نفس» یا «ولخرجی»، به دو تا خرید در کنار هم به چشم «دستودلبازی» و «خرید آگاهانه» نگاه کنه.
- توجیه: «کی گفته که کمربند غیر ضروریه؟ درسته که کمربند قبلیم رو ۳ ماه پیش خریدم، اما خب بالاخره اینم استفاده میشه.» یا «بعد از کار فشردهای که ماه پیش کردم، نیاز داشتم یه جایزه به خودم بدم.»
- فراموشی: پیامک بانک رو پاک میکنه و بعد از این که میرسه خونه، کمربند و در اعماق کشو مخفی میکنه تا دیگه یادش نیافته. با این امید که آخر ماه موقع مرور خرجها یادش نیافته اون چند صد هزار تومن کجا خرج شده.
- تغییر عقیده: این از قبلیها سختتره. چون یه تغییر اساسیتر میطلبه. انگار واقعا قبلش در اشتباه بودیم و حالا مسیر درست رو پیدا کردیم. «مگه چند روز زندهایم که بخوایم نگران فردا باشیم؟ در لحظه زندگی کنیم بهتر نیست؟» یا «اصلا پسانداز چه صیغهایه؟ تو این مملکت با این وضع اقتصادی و این تورم، پسانداز کردن اشتباهه. هر چه سریعتر همهٔ پول رو باید خرج کرد.» شب هم یه صحبت با خانم میکنه که تصمیمشون از اول اشتباه بوده و حالا باید یه طرح دیگه بریزن.
- اصلاح رفتار: اینم راه سخت بعدیه. برای زمانیه که هنوز فکر میکنیم عقیده و تصمیم اولیه درست بوده، اما قبول میکنیم که اشتباه کردیم. تو این راه یا باید بره و با خجالت و هر زحمت دیگه که هست کمربند رو پس بده، یا اگه ممکن نبود شب بره صراحتا اشتباهش رو به همسرش اعلام کنه و عذر خواهی کنه. ممکنه بسته به شرایطشون، کمی دلخوری هم پیش بیاد اما در نهایت تعارض شناختی باقی نمیمونه: «من هنوز میخوام سادهتر زندگی کنم و پولم رو پسانداز کنم، اما گاهی هم شیطون گولم میزنه.» بعدم برای اینکه دفعه بعدی این اتفاق نیافته، همون اول ماه، مبلغ مازادِ مصرف رو میریزن تو یه حساب جداگانه.
راستش این راهها دقیقا به همین صورت تو کتاب نیومده.
کتاب از روایتی واقعی در مورد افراد گروهی شروع میشه که معتقد بودن دنیا قراره به زودی تموم بشه و شب قبل از پایان دنیا، سفینهای میاد و اعضای این گروه رو نجات میده. اعضای این گروه اعتقاد زیادی به این پیشگویی داشتن. تا جایی که بعضیاشون کل خونه زندگیشون رو بزل و بخشش کرده بودن. شب موعود میرسه و اعضای گروه تا صبح، شب پر اضطرابی رو سپری میکنن و نگاهشون رو از آسمون برنمیدارن. با گذشت زمان استرس اعضا هم بیشتر میشده و ...
آخرش رو اسپویل کنم یا میخواید کتاب رو بخونید؟ خبری از سفینه نمیشه. این یه تعارض شناختیه. حالا روزِ بعد از پایان دنیا رسیده بوده. پس یا پیشگویی غلط بوده یا ... ، یا نداره، بالاخره خورشید طلوع کرده. با این حال اعضای این گروه نه تنها اعتقادشون به پیشگوی داناشون رو از دست نمیدن، بلکه وقتی میفهمن به خاطر دعای اینا بوده که قضیهٔ پایان دنیا کنسل شده، با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر میرن تا آیینشون رو بین مردم تبلیغ کنن.
کتاب بیشتر از هر چیزی در مورد توجیهِ خود صحبت میکنه. از هرم انتخاب میگه. تصور کنید دو نفر در مورد موضوعی تقریبا مثل هم فکر میکنن. دو تا آدم که به اندازهٔ عموم افراد برای صداقت ارزش قائلن. میدونن که تقلب کار بدیه، اما بدترین کار دنیا هم نیست. تو جلسهٔ آزمون شرایطی پیشمیاد که تقلب کنن. به هر دلیلی، یکی از اینا تقلب میکنه و اون یکی نه. فقط یه تفاوت کوچیک ایجاد شده. ممکن بود اگه این دو نفر سر جلسه روی صندلیهای دیگهای نشسته بودن، جای متقلب و درستکار عوض میشد.
یه هفته بعد اما دیگه این دو نفر این قدر شبیه هم نیستن. اونی که با تقلب آزمون رو قبول شده باید کار خودش رو توجیه کنه تا تعارض شناختیای که ایجاد شده رو از بین ببره. حالا با خودش میگه: «همه تقلب میکنن. چیز مهمی نیست. من هم برای این که این درس رو نیافتم و یه ترم دیگه وقتم تلف نشه، مجبور بودم تقلب کنم. بعضیا حتی عرضهٔ تقلب کردن رو هم ندارن، همون بهتر که هیچ وقت مدرک نگیرن.» نفر دوم که تقلب نکرده و افتاده چی؟ کلی هزینه برای صداقتش داده: «اونایی که تقلب میکنن رسوا و بیآبروان. چه فرقی هست بین متقلب و اختلاسگر؟ اونی که تقلب میکنه، همونیه که در آینده قراره پول مردم رو بالا بکشه. اگه از همون اول یه برخورد سفت و سخت با متقلبین میشد، وضعمون این نبود.»
این دو نفر، یه هفته پیش نوک یه هرم بودن. دقیقا کنار هم، با فاصلهٔ چند میلیمتر. شرایط یکی شون رو هل داد این طرف هرم و یکیشون از اون طرف افتاد. از اون لحظه، هر بار که اتفاق رو با خودشون مرور کردن، یه قدم از هم دورتر شدن و روی دوتا وجه مختلف هرم به پایین قل خوردن.
کتاب در مورد این صحبت میکنه که انحرافات یک شبه اتفاق نمیافته. یه قاضی تازه کار که تازه مشغول به کار شده رو نمیشه با یه رقم بالا خرید. اون برای اجرای عدالت وارد این رشته شده و شرافتش رو به یه رشوهٔ سنگین نمیفروشه. پس قاضیِ فاسد چطور ساخته میشه؟ یواش یواش. وقتی اسم رشوه بیاد، طرف ناخودآگاه گارد میگیره و تلاش میکنه تا تصویری که از خودش به عنوان یه آدم خوب و عادل داره رو حفظ کنه. باید از راهی وارد شد که ضربهای به این تصویر وارد نشه. اول به یه ناهار کاری دعوت میشه. شاید با خودش بگه بالاخره من باید این افراد رو بشناسم تا بتونم در موردشون قضاوت کنم. حتی اولین بار پول ناهارش رو هم خودش میده. فقط با احترام و صمیمیت باهاش برخورد میکنن. هنوز که اتفاقی نیافتاده. حتی اگه پول ناهار رو هم طرف مقابل حساب کنه چیزی نیست. مهمونش کرده دیگه، نمیشه تعارف یکی رو رد کرد که. با یه ناهار یه بچه رو هم نمیشه گول زد، پس قطعا نمیتونه تاثیری روی قضاوت بذاره. و چیزی نمیگذره تا این قاضی اون طرف آب با پول مردم که نه، با حق خودش که به زور تونسته از سیستم بکشه بیرون زندگیش رو میکنه. حتی اون جا هم آسیبی به تصویرِ «منِ درستکار»ش وارد نشده. درسته که مردم فکر میکنن این افراد نمیتونن با وجدانشون کنار بیان و شبا خوابشون نمیبره، اما در واقع بیشتر این افراد به کمک یه نیروی ماورائی، خواب راحتی هم دارن. نیرویی به اسمِ «توجیهِ خود».
بعد از اون، کتاب در مورد سختی و هزینهٔ برگشت میگه. بعد از افتادن تو سراشیبیِ توجیه، هر قدمِ اشتباه، برگشت رو سختتر میکنه. کسی که یه جایی به یه کسی بدی کرده، با خودش میگه «حتما حقش بوده که من این کار رو باهاش کردم. تازه هنوز کاری که واقعا لایقشه رو باهاش نکردم.» و میره برای قدم بعدی.
یه جای دیگهٔ کتاب اومده که افرادی که برای رسیدن به یه چیزی بیشتر هزینه میکنن، مثلا برای عضویت تو یه گروه، بیشتر به درستی راهشون باور پیدا میکنن. اون افرادی که قبل از تموم شدن دنیا خونهشون رو هم بخشیده بودن، بیشتر از بقیه برای تبلیغ آیینشون تلاش میکردن. البته این اثرْ زمانی که هزینهای به صورت ناخواسته به فرد تحمیل بشه ایجاد نمیشه. باید این سختی، خود خواسته تحمل بشه. مثلا اگه شما تو مسیر ثبتنامِ یه کلاس تصادف کنید و با بدبختی خودتون رو به اون جا برسونید دچار این خطا نمیشید. اما اگه اون جا با آزمون سختی مواجه بشید و بعد از مراحل مختلف توی کلاس پذیرفته بشید، ارزش کلاس رو بالاتر از فردی ارزیابی میکنید که با آزمونی راحت یا بدون آزمون توی کلاس شرکت رده.
مغز ما به جز توانایی استدلال در جهت توجیهِ خود، دستش توی تحریف خاطرات هم بازه. حافظه خود به خود خاطرات رو ریز ریز به نفع ما تغییر میده. بدون این که ما چیزی بفهمیم. روایتی که ما از یه «توفیقِ شانسی» به خاطر میآریم، بعد از گذشت زمان کافی و چند بار تعریف کردن و بازخورد گرفتن از دیگران، میتونه تبدیل به یه «پیروزی قهرمانانه» بشه. یا اتفاقاتی که به خاطرشون سالها کس دیگهای رو سرزنش میکردیم، اما در نهایت روایت شخص ثالث و بقیهٔ شواهد نشون میده که مقصر اصلی نه طرف مقابل که خودمون بودیم.
نویسنده میگه من یادم میاومد بابام من رو مینشوند رو پاش و برام فلان کتاب رو میخوند و اوقات خیلی خوبی رو با هم میگذروندیم. خاطراتی با جزئیات، در حد شوخیهایی که در حین خوندن داستان باهاش میکرده از پدرش داشته. بعدها کتاب رو پیدا کرده و دیده چاپ اولش بعد از مرگ پدرش منتشر شده! پس اون خاطرات چی بودن؟ یا از یه فردی صحبت میکنه که سالها همایش و سخنرانی داشته و توشون تعریف میکرده که چطوری کودکیش رو تو اردوگاههای کار اجباری نازیها گذرونده و تونسته از هولوکاست جون سالم به در ببره. اما در نهایت معلوم میشه همچین چیزی صحت نداشته. اونم دروغ نمیگفته، بلکه در طی جلسات رواندرمانی وقتی سعی میکرده خاطرات زمان بچگیش رو به کمک نوشتن به خاطر بیاره، خاطراتی برای خودش خلق کرده.
جالب نیست؟ راستش نه خیلی! خوندن کتاب تفکر سریع و کند به من نشون داد که نمیشه خیلی روی استدلالهامون حساب کنیم. ما خطاهایی داریم که خودمون نسبت بهش کوریم. حالا این کتابْ خاطرات، که در واقع قالب همهٔ ورودیهای ما در طی زمان هستن، رو ازمون میگیره. اگه نتونیم به خاطرههامون هم اعتماد کنیم چی؟ بعد از این که میفهمیم عقل، فانوسِ روشن کنندهٔ راهمون، اون قدرها هم پرنور نبوده که درست جلومون رو روشن کنه، حالا انگار زیر پای آدم هم خالی میشه و دیگه نقطه اتکای مطمئنی برای فکر کردن باقی نمیمونه. با این شرایط میشه نسبت به چیزی مطمئن بود؟
اصلا اهمیتی نداره حدسی که کسی زده چقدر درخشانه، یا کسی که حدس زده چقدر باهوش یا مشهوره؛ اگه نتایج آزمایش با حدس و فرضیه نخونه، حدس غلطه. به همین سادگی.
-- ریچارد فاینمن
بعد از عملکرد حافظه در مواجهه با تعارض شناختی، کتاب روی چند نمونهٔ رایجِ توجیه خود تمرکز میکنه. در مورد حلقهٔ بستهٔ تشخیص بالینی، از رواندرمانگرایی صحبت میکنه که بدون این که به روش علمی پایبند باشن، سعی میکنن فرضی که فکر میکنن درسته رو توجیه کنن. فرضی که هر اتفاقی رو به نفع خودش توجیه میکنه و تو روایت خودش میگنجونه. فرضی که هیچ مشاهدهای نمیتونه نقضش کنه؛ و این دیگه علم نیست. مثل اعتقاد به پیشگویی تو افرادی که بالاتر در موردشون صحبت کردیم. اگه دنیا تموم میشد، آیین اونا بر حق بوده، اما حالا که تموم نشده اعجاز بزرگتری وجود داره و دلایل محکمتری برای ایمان دارن. این رفتار بین گروهی از رواندرمانگرها رایج بوده و زندگی خیلیها رو نابود کرده.
البته فقط رواندرمانگرها نیستن که راه رسیدن به حقیقت رو به خودشون میبندن. کتاب بعدش میره سراغ پلیسهایی که مهارت خارقالعادهای در تشخیص دروغ و پیدا کردنِ سریع مجرم دارن و بعد از حدس اولیه، بالاخره میتونن فرضیهشون رو اثبات کنن؛ به وسیلهٔ نادیده گرفتن بعضی شواهد و بعضا گنجوندن مدارکی تو پرونده. بالاخره اونا مجرم رو پیدا کردن، این که چطوری اون رو گیر بندازن خیلی مهم نیست. قانون زیادی سختگیره و راهدرروهایی برای مجرمین داره. مجرمین زیادی تونستن با کمک یه گرون قیمت، از مجازات قسر در برن. اما این پلیسها کارشون رو بلدن.
کتاب در مورد یه روش بازجویی به نام «تکنیک ۹مرحلهای رید» میگه که به پلیسها آموزش داده میشه تا بتونن از مجرم اعتراف بگیرن. دقت کردید؟ بتونن از «مجرم»، «اعتراف» بگیرن. یعنی هدف اون بازجویی اصلا رسیدن به اطلاعاتِ درست و کشف حقیقت نیست، هدف مجبور کردن طرف مقابل به پذیرفتن جرمه. وقتی از یکی از مربیهای این روش پرسیدن «نمیترسید یه وقت یه بیگناه تحت این روش به جرمِ نکرده اعتراف کنه؟» جواب داده: «نه. چون ما هیچ وقت از بیگناهها بازجویی نمیکنیم.» البته که کتاب موارد اشتباه شده رو نقل میکنی و آمارهایی در مورد محکومینی میده که بعد از رایج شدن تست DNA از زندان آزاد شدن؛ که از یه سریشون اعتراف به گناه هم توی پرونده وجود داشته. حتی بعد از تبرئهٔ مجرمین هم این پلیسها یا دادستانهایی که حکم رو داده بودن به اشتباهشون اعتراف نمیکردن. یه عذرخواهی خشک و خالی هم از کسی که ۲۰ سال به خاطر جرمی که نکرده تو زندان بوده نمیشه.
فصل بعدی به نقش توجیه خود تو زندگی مشترک میپردازه. این که چطوری هر کس قضایا رو از دید خودش میبینه و به خودش حق میده، اما به طرف مقابل نه. چطور اشتباه خودش رو یه اتفاق و تحت تاثیر شرایط میبینه و اشتباه طرف مقابل رو به شخصیتش ربط میده. از نشونههای خراب بودن یه رابطه و چیزای دیگه صحبت میکنه. از این که آدما وقتی سرد میشن، چطور شروع میکنن به تحریف خاطرات آشناییشون که «از ما اولم خیلی جور نبودیم.»
بعدش به درگیریهای ایجاد شده در اثر توجیه خود و ندیدن طرف مقابل میپردازه. این که افراد دردی که خودشون متحمل میشن رو بزرگتر میبینن، در مقایسه با دردی که به دیگران وارد میکنن. این میشه که چرخهٔ انتقام شکل میگیره و هر بار یه طرف میخواد ضربهٔ بزرگتری وارد کنه. تو این چرخه برای این که بفهمیم «اول کی شروع کرد؟» چقدر باید به عقب برگردیم؟
فصل آخر هم در مورد گردن گرفتن خطا و تموم کردن ماجراست. توش میگه باید قبول کنیم بیشتر آدما این طوریان. رفتار خودشون رو توجیه میکنن و قرار نیست به این راحتیها اشتباهاتشون رو بپذیرن. ما هم چارهای نداریم جز این که باهاشون کنار بیایم. اولین کسی هم که باید باهاش کنار بیایم، خودمونیم. باید بپذیریم که خیلی جاها حقیقت به نفع ما نیست. باید کوتاه بیایم. این کوتاه اومدن شاید تو اون لحظه در ظاهر به ضرر ما باشه، اما حتی اگه به زندگیِ بعد از مرگ هم باور نداشته باشیم، در بلند مدت پذیرفتن اشتباهاتمون به نفعمون تموم میشه.
روی دیگهٔ سکهٔ پذیرفتنِ خطا، بخشیدنِ دیگرانه. این که درک کنیم، اونا هم آدمن و ممکنه اشتباه کنن. با مسخره کردن و لجبازی و انتقام نباید هزینهٔ پذیرش خطا رو برای دیگران بالا ببریم. تو این فصل از این صحبت میکنه که انگار ریاضی ژاپنیها بهتر از آمریکاییهاست. بعد دو نفر میرن تحقیق کنن ببینن دلیلش چیه. یکی از تفاوتهایی که تو سیستم آموزشی این دو کشور پیدا میکنن، اینه که ژاپن، اشتباه کردن رو بخشی از فرایند آموزشی پذیرفته و همه چیز رو به هوش و استعداد ربط نداده. میگفتن یه بچهٔ ژاپنی رو دیدن که سهربع داشته تلاش میکرده چند تا مکعب روی تخته بکشه و با اعتماد به نفس به کارش ادامه میداده؛ این دو نفر (محققهای آمریکایی) به جای اون خجالتزده شده بودن. اما دانشآموزهای ژاپنی از اشتباه خجالت نمیکشیدن. در نهایت هم با تشویق همکلاسیهاش میره میشینه سر جاش. برعکسش تو آمریکا، کوچکترین سوتیها میتونه دلیلِ مسخره کردن بشه و به خنگی و بیاستعدادی اون فرد نسبت داده بشه. (بله، میدونم که احتمالا همه جای آمریکا اوضاع این طوری نیست اما بیان کتاب به این صورته و فرهنگ عمومی اون جا رو این طوری توصیف میکنه.) تو این زمینه، رفتار غربیها برای من آشناتر از شرقیهاست.
من اگه بخوام قسمتهای جذاب کتاب رو تعریف کنم، باید بیشتر کتاب رو این جا نقل کنم. اگه به این مباحث علاقه دارید، از دستش ندید. کتاب پره از مثالها و آزمایشهای جالب که کمک میکنه بتونیم تعارض شناختی، تعصب، توجیه خود و چیزای مربوط بهش رو از زوایای مختلف ببینیم. باعث میشه بهتر بتونیم این تعارضات رو تو زندگی روزمره تشخیص بدیم. اما همچنان سختترین قسمتش تشخیص این تعارضات تو رفتار و عقاید خودمونه. ما بعد از خوندن این کتاب، همچنان هم نسبت به اشکالات خودمون کوریم. همونطور که نویسندگان کتاب هم همچنان تو دام توجیه خود میافتن. اما این طور نیست که توجیه خود سرنوشت محتوم ما باشه.
به نظر من ما ۳ تا روش برای مقابله با تعارضِ شناختی و گریز از دامِ توجیهِ خود داریم: تقوا، تواضع و بخشندگی.
تقوا یعنی پایبند بودن به یه سری اصول که از قبل پذیرفتیم، حتی جایی که ضرورتی نداره. یعنی به جای این که هر بار بخوام فکر کنم ببینم این دروغی که دارم میگم، ممکنه به کسی آسیب بزنه یا نه، کلا دروغ گفتن رو بذارم کنار. شاید وایسادن پشت چراغ قرمز تو خیابونی که هیچ ماشین دیگهای نیست یا حرکت با سرعتِ فقط ۳۰ کیلومتر بر ساعت، نصفه شب تو یه کوچهٔ خلوت کار احمقانهای به نظر برسه، اما پایبندی به قوانین راهنمایی و رانندگی میتونه از تصادف کردن با یه بچه تو یه خیابون فرعی جلوگیری کنه. تقوا میتونه ما رو از اون قدمهای اولیه حفظ کنه. اون اولین تقلب، اولین ناهار. از افتادن تو سراشیبی توجیه.
تواضع هم باعث میشه ما خودمون رو درستتر از دیگران ندونیم. بالاخره هر انسانی ممکنه خطا کنه و پذیرش این که ما هم انسانیم، راهِ پذیرش اشتباه رو برامون باز نگه میداره. ما با دیدن این همه نمونههای توجیه خود تو این کتاب، میتونیم نسبت به الگوهای خطرناک حساستر باشیم و نسبت به نظرات مخالف بازتر برخورد کنیم. البته از اون طرف هم نباید تو وادی سرزنش خود بیافتیم. بتونیم در کنار تلاش برای بهتر شدن، اول خودمون رو و بعد دیگران رو به خاطر اشتباهاتی که ممکنه رخ بده ببخشیم.
و توانایی بخشیدن دیگران، حتی قبل از این که بتونن خطاشون رو بپذیرن. (البته در جایی که احتمال میدیم بخشش ما میتونه باعث بشه طرف مقابل در آینده متوجه اشتباهش بشه.) کوتاه اومدن جایی که چرخهٔ انتقام شروع شده خیلی کار سختیه، اما شاید تنها راه برون رفت باشه.
من اولین بار با تعارض شناختی و این کتاب، تو متمم آشنا شدم.